سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نمیخواهم بروم

افتان و خیزان دلم را بر می دارم و گریان می رسانمش پشت آن پنجره ها!
دستانم را دخیل تو می کنم و تمام وجودم گره می خورد در شبکه های بقیع!
دلم بی تاب سر بر سینه می کوبد و چنگ می زند در حنجره ام! دلم فریاد می خواهد!  الان است که از جا کنده شود!
 اینجا نمی شود بلند گریست! بغض هایم را در دل خفه می کنم! کاش پشت همین پنجره ها جانم از بدن کنده شود!
نفس بالا نمی آید، قلب هم از تپش ایستاده است، جانم انگار مانده است پشت این بغض، تا فریادش کنم!
خیره شده ام در بقیع بی هیچ حرکتی، حتی نبض هم نمی زند! در این تن بی جان انگار فقط اشک است که هنوز روح دارد! انگار فقط اشک است که هنوز زنده است! طوفانی و بی تاب!
به کاروان بگویید برود، من گره خورده ام در این پنجره ها! بروید! مرا همینجا پشت بقیع دفن کنید، باور کنید جانی نمانده است در این تن پر گناه! بروید مرا همینجا فراموش کنید!
دستی آمده است و به اجبار مرا از بقیع می کند! رهایم کن، بگذار همینجا پشت این پنجره ها، دخیل این خاکها بمانم!
قدمهایم از زمین کنده نمی شود، مرا به اجبار می برند!
مادر! نمی خواهم بروم! مادر! مگذار مرا ببرند، مادر! ببین دارند مرا به زور از تو می کنند!
دلم را از سینه می کنم و پروازش می دهم آن سوی پنجره ها! باشد حالا که مرا به زور می برند این بماند همینجا! دیگر نمی خواهمش....


+نوشته شده در شنبه 91/1/19ساعت 6:4 عصرتوسط وحدت آباد | نظرات ()
طبقه بندی: ()