حالا دیگر تنها نیست...
نگاهی به درون قبر می اندازد، نگاهی هم به همراهانش! حالا نگاهی به تنهایی خودش!
متحیر می ماند، چند بار می رود درون قبر و باز بیرون می آید! نه! انگار نمی شود! یک نفر باید مددی برساند!!
خیره می شود درون قبر، هنوز در حیرت است، ناگاه دستانی آشنا از درون قبر بیرون می آید! حالا دیگر تنها نیست! جلو می رود، شرمنده و خجل، یاس را می گذارد توی آن دستها، نگاهش را هم می دوزد به زمین تا طوفان اشکها اندکی آرام بگیرد.
حالا دیگر تنها نیست! بغض آلود و پردرد با آن دستها درددل می کند: یا رسول الله فاطمه س را از من گرفتند...
Design By Ashoora.ir & Bi simchiمرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ